فريب رهزن ديو و پري تو چون نخوري

شاعر : شهريار

که راه آدم و حوا زده است ديو و پري فريب رهزن ديو و پري تو چون نخوري
ولي سپيده‌دمان ميرسد پرده‌دري به پرده‌داري شب بود عيب ما پنهان
برون ز دايره‌ي درک و رانش بشري سرود جنگل و درياچه سنفونيهايي است
به کوه قهقه‌ي شوق کبکهاي دري به باغ چهچه‌ي سحر بلبلان سحر
ولي سکوت طبيعت ز بان لال و کري زمينه ايست سکوت از براي صوت و صدا
حبيب من چه دلي داده‌ام به در به دري از آن زمان که دلم در به در ترا جويد
يکي به آينه سازي دگر به شيشه‌گري سرشک و ديده‌ي جمال تو مي‌نمايندم
چه عمرها که به بيهوده مي‌شود سپري به تير عشق تو تا سينه‌ها سپر نشود!
که جور اره نبيند به جرم بي‌ثمري پناه سايه‌ي آزادگي است بر سر سرو
که اين مجامله هم برنيامد از دگري تو شهريار، به‌دنبال خواجه رو تنها